فرمانده اولين گردان سپاه چه كسي بود
جام جم آنلاين: بعد از چندي متوجه شديم كه در پادگان ولي عصر، اولين گردان تشكيل شده است. من و علي از پادگان امام حسين بيرون آمديم و به اين گردان در پادگان ولي عصر پيوستيم. گرداني كه بعدها به نام «گردان شهدا» معروف شد.

به گزارش فارس، عليرضا موحد دانش در 27 شهريور 1337 به دنيا آمد. تحصيلات ابتدايي‌اش را در مدارس اسلامي تهران گذراند.

سپس وارد دبيرستان و بعد هنرستان شد. با پايان اين دوره در امتحانات ورودي دانشگاه‌ها شركت كرد و در رشته برق دانشگاه تبريز پذيرفته شد؛ اما به دليل ارتباطي كه با جلسات فعال مذهبي پيدا كرده بود، از رفتن به دانشگاه منصرف شد. فعاليتش را در زمينه مخالفت و افشاگري رژيم استبداد پهلوي گسترش داد و زماني كه متوجه شد مورد سوءظن ساواك قرار گرفته است، به خدمت سربازي رفت.

با فرمان امام(ره) مبني بر خروج سربازان، از محل خدمت فرار كرد و در مبارزات مردم شركت نمود. او در اين ارتباط، در گرفتن پادگان جمشيديه(پادگان ارتش در تهران) و جلوگيري از فرار ارتشبد نصيري(نعمت الله نصيري رئيس ساواك در زمان رژيم طاغوت) از زندان، نقش فعالي ايفاد كرد.

با تشكيل كميته‌هاي محلي به عضويت كميته انقلاب اسلامي در منطقه‌ي شميران درآمد و در نظم بخشيدن به دستگيري اوباش مواد مخدر اقدامات مؤثري انجام داد.

در سال 1358 زماني كه سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در بدو فعاليت بود جزو اولين كساني بود كه به عضويت اين نهاد درآمد و در ماموريت‌هاي مختلفي انجام وظيفه كرد.
با شروع جنگ به مناطق عملياتي شتافت و در عمليات‌هاي بسياري، چون تنگه كورك، بازي‌دراز، مطلع‌الفجر، فتح‌المبين، بيت‌المقدس، والفجر مقدماتي، والفجر يك و والفجر 2 حضوري فعالانه داشت.

چندين بار به شدت مجروح شد و تا مرز شهادت پيش رفت. با آن كه دست راستش را نيز از دست داده بود، از پا ننشست و مردانه تا آخرين نفس ايستاد. تا اينكه سرانجام در تاريخ 13 مرداد 1362 در ارتفاعات (19-25) از منطقه عملياتي والفجر 2 به آرزوي ديرينه‌اش رسيد و روح بلندش پرواز را از قفس تنگ دنيا آغاز كرد. مزار شهيد هم اكنون در بهشت زهرا قطعه 24، رديف 73، شماره 20، دارالشفاي همرزمان و ميعادگان سوختگن آن راه درخشان مي‌باشد.

آنچه كه پيش رو داريد پيرامون نحوه ورود تا پايان شهادت سردار شهيد حاج علي موحد دانش كه بر اساس خاطرات مرحوم آقاي حسين لطفي تنظيم شده است:

ورود به سپاه

جزو اولين افرادي بودم كه براي عضويت در سپاه ثبت‌نام كردم. به پادگان امام حسين(ع) رفتم. براي دوره آموزشي كه در نظر گرفته شده بود، آن جا يك سري فرم‌هايي دادند. در آن فرم‌ها سؤالات مذهبي و سياسي بود. بعد براساس جواب‌هايي كه داديم، رتبه‌بندي شديم و كلاس‌هايمان را مشخص كردند.

چند روز بعد در محوطه پادگان جمع شديم. اسامي و كلاس‌ها را خواندند و ما در صف مربوط به كلاسمان ايستاديم. آن روز را خوب به ياد دارم. همان طور كه در صف منتظر ايستاده بودم، بچه‌ها را از زير نظر مي‌گذراندم. همه جور آدمي آن جا پيدا مي‌شد و اين براي من بسيار جالب بود. همان موقع توي صف، كسي كه جلوي من ايستاده بود، نظرم را جلب كرد. جوان خوش هيكل و ورزيده‌اي بود.

با صداي بلند گفتم:نگاه كن تو رو خدا، از هر خطي اومدن اين جا. حالا بعدا معلوم مي‌شه كي‌ها موندني‌ان. جوان برگشت. نگاهم كرد و خنديد. قيافه سبزه و با نمكي داشت. به دلم نشست. بهش لبخند زدم. بعد فهميدم اسمش «علي» است.

من و علي، نه تنها توي يك كلاس بوديم، بلكه توي آسايشگاه هم تخت‌هايمان پهلوي هم قرار داشت. توي اون جمع فقط ما دو نفر به سربازي رفته بوديم. مسئولان آموزش ما، همه از استادان دوره ديده و كار كرده بودند. آن‌ها دوره آموزشي سختي را براي ما تدارك ديدند. مثلا لخت مي‌شديم و به همان حال بايد روي خارها غلت مي‌زديم. از تمام بدنمان خون بيرون مي‌زد. بدتر از همه تيرهاي جنگي بود كه بغل گوشمان مي‌زدند. تيرها به زمين مي‌خورد و سنگ‌‌ها را از جا مي‌پراند.

سنگ‌ها بدتر از گلوله عمل مي‌كردند. طوري كه تلفات هم داشتيم. در همان آموزش‌هاي سخت بيش از نيمي از بچه‌ها به بهانه‌هاي مختلف مرخصي گرفتند و رفتند و ديگر برنگشتند. من هم كه تا قبل از آن خيلي به خودم مي‌باليدم و در ميان دوستان و آشنايان به اصطلاح يكي بودم، اين جا كم آوردم. تنها علي بود كه بسيار تيز و چابك عمل مي‌كرد، حتي در بعضي از موارد از خود استادها، حركات را استادانه‌تر انجام مي‌داد. آن قدر كه پيش از پايان دوره آموزشي‌مان به او پيشنهاد شد كه استاد تاكتيك پادگان شود، اما علي نپذيرفت. او خود را براي كارهاي بزرگ‌تري آماده مي‌كرد.

در دوره آموزشي كه شبانه‌روزي بود، با علي بودم و همين مسئله صميميت بين ما را بيشتر مي‌كرد. دوره آموزشي كه تمام شد، علي را به خانه‌شان رساندم. يك ماشين ژيان ماهاري داشتم و ظاهرا وضعم خيلي بهتر از ديگران بود.

خانه‌ي علي در جاده خاوران بود كه با پادگان فاصله زيادي داشت. اولين باري بود كه به خانه‌شان مي‌رفتم. يك برادر و خواهر كوچك‌تر از خودش داشت.

همه افراد خانواده با گرمي و روي باز از من استقبال كردند. مادرش با اصرار از من خواست تا شب را در منزل آنها بمانم. نمي‌خواست آن همه راه را تا خانه‌ي خودمان در تاريكي رانندگي كنم و صميمانه از من پذيرايي كرد. من كه از نعمت داشتن مادر محروم بودم، رفتار مادرانه‌‌ي او برايم بسيار دلنشين بود.

چندي بعد، از طرف مسئولان پادگان به من و علي، هر كدام يك گروهان سپرده شد. يك دوره در پادگان امام حسين (ع) (1) بچه‌‌هاي تازه وارد را آموزش مي‌داديم. بعد از چندي متوجه شديم كه در پادگان ولي عصر (عج) (2)، اولين گردان تشكيل شده است.

اين گردان از بچه‌هاي آموزش ديده دوره ما شكل گرفته بود. من و علي از پادگان امام حسين (ع) بيرون آمديم و به اين گردان در پادگان ولي عصر (عج) پيوستيم. گرداني كه بعدها به نام «گردان شهدا» معروف شد.

فرماندهي يك گروهان از گردان شهدا را به علي دادند. من هم معاونش شدم. آن موقع علي بيست ساله بود. حقوقي در كار نبود و همه ما افتخاري كار مي‌كرديم.

اولين مأموريت خارج از تهران

پاييز سال 58 در پادگان ولي عصر (عج) بوديم كه اعلام كردند به مرز بازرگان برويم و آن جا را تحويل بگيريم. قبل از ما، عده‌اي ديگر از بچه‌هايمان در آن مستقر بودند. گروهان ما با دو اتوبوس به طرف مقصد حركت كرد.

ميان راه، نزديك قزوين از طريق بي‌سيمي كه در اتوبوس بود به فرمانده اعلام شد بايد تغيير مسير بدهيم. علي كه فرمانده بود، توضيح داد جاده خُمام - رشت توسط عده‌اي مسلح بسته شده. آن‌ها مي‌خواستند شاخه‌اي از شلوغي‌هاي كردستان را به اين سمت بكشانند و بندرانزلي مركز شلوغي‌‌ها باشد. در اين ميان عده‌اي هم مشروب، مواد مخدر و اسلحه قاچاق مي‌كردند.

به طرف رشت تغيير مسير داديم. در آن جا با سپاه رشت هماهنگ كرديم. اطلاعات لازم را كه از آن‌ها گرفتيم، تقسيم شديم. كليه خروجي‌هاي رشت، انزلي و خمام را پوشش داديم. ايست‌هاي بازرسي ايجاد كرديم و توانستيم بعد از حدود دو سه شب آرامش كامل را در منطقه حاكم كنيم.

گروه هفت نفري ما به همراه علي، در سه راهي خمام - رشت - انزلي مستقر شد. در اولين شب ميان ماشين هاي عبوري كه براي بازرسي متوقف مي‌شدند ماشيني قرار داشت كه راننده آن يك افسر نظامي بود. او تنها بود. وقتي تقاضا كرديم صندوق عقب ماشينش را باز كند، نپذيرفت. ناچار علي را صدا زديم. علي مجددا از راننده تقاضا كرد. او دوباره مخالفت كرد و در ارتباط با موقعيت برتر خودش و آشنايان قوي‌اي كه در ارتش داشت، رجز خواني كرد. علي خونسرد گفت:هر كي مي‌خواي باش. بايد باز كني.

اين بار افسر شروع به توهين و تحقير نمودن ما كرد. علي اسلحه را به طرفش گرفت و محكم گفت:پياده شو، برگرد رو به ماشين و پاهاتو باز كن.

افسر آرام از ماشينش پياده شد. به آن تكيه داد و حرف‌هاي توهين آميز زد. علي تهديدش كرد. اين اولين بار بود كه با اسلحه بايد مقابل كساني كه ساز مخالف كوك كرده بودند، مي‌ايستادم و برايمان خيلي سخت بود. ظاهرا افسر در حال عادي نبود. او به حرف‌هاي علي اهميت نمي‌داد.

اين جا بود كه علي به فاصله كمي از صورت او تيري شليك كرد. تير از نزديك گوش افسر گذشت. همه ما ترسيديم از ما بدتر خود افسر بود. رنگ به چهره‌اش نمانده بود. آن وقت بود كه زود برگشت، دست روي ماشين گذاشت و با ما همكاري كرد.

آن شب او را به بازداشتگاه فرستاديم. روز بعد علي به ديدنش آمد.
افسر كه به نظر مي‌رسيد ديگر متنبه شده است، با شرمندگي از علي پرسيد:

- حالا واقعا اگر همكاري نمي‌كردم، مي‌زدي؟

علي هم قاطع جواب داد: بله.

اين اتفاق به ما كه اول راه بوديم، روحيه خوبي داد.

امنيت كه در بندرانزلي، خمام و رشت حاكم شد، مسيرمان را به سمت مرزبازرگان ادامه داديم.

در يك كيلومتري مرز بازرگان، محوطه‌اي بزرگ و محصور حدود چهار هزار متر به چشم مي‌خورد. اين محوطه كه پشت به كوه قرار داشت، تا قبل از انقلاب محل پرورش خوك و متعلق به شريف امامي بود. اين طور كه شنيده بوديم او از صدور گوشت خوك به خارج، درآمد خوبي داشت. يك اتاقك نگهباني دم در و چهار تخت فلزي همه امكانات آنجا بود. محوطه، محل استقرار نيروهايي شد كه كه براي پاسداري از مرز و نظارت بر عبور و مرور كالاها به اين نقطه مي‌آمدند. زمان زيادي از استقرارمان در محوطه نمي‌گذشت كه خبردار شديم قرار است شبانه يك عده قاچاقچي، كالاهاي قاچاق را از مرز عبور دهند و به داخل كشور وارد كنند. علي بچه‌ها را تقسيم كرد و هر كدام را به طرفي فرستاد. در لابه‌لاي كوه موضع گرفتيم. كمي بعد سر و كله قاچاقچي ها پيدا شد و ما همگي آن‌ها را كه صد تا صد تا بسته‌هاي قاچاق به صورت كوله‌پشتي حمل مي‌كردند، دستگير كرديم. روز بعد، خبر اين دستگيري در همه جا پخش شد. خبرنگارها از جاهاي مختلف آمدند، عكس و خبر تهيه كردند و در روزنامه‌ها به چاپ رسيد. كالاهاي قاچاق آن قدر زياد بود كه مجبور شديم براي حمل ‌آن‌ها به پائين، از خود قاچاقچي‌ها استفاده كنيم.

بعد خبر رسيد كه قرار است به تلافي گرفتن كالاهاي قاچاق، به ما حمله شود. علي آماده باش داد. شب بود كه به ما حمله شد. حمله از سمت روستاي بور آلان(3) صورت گرفت. چند نفر هم زخمي شدند، اما توانستيم حمله را دفع كنيم.

از آن به بعد مادامي كه ما در آن جا مستقر بوديم، هر بار كه از ورود و خروج قاچاق ممانعت مي‌شد و آن‌ها را كشف مي‌كرديم، حمله‌هاي تلافي جويانه‌اي از جانب قاچاقچي‌ها صورت مي‌گرفت. غير از افراد روستاي بور آلان، افراد اجير شده‌اي هم بودند كه دست به كار قاچاقچيان مي‌زدند. از جمله راننده‌‌هاي ترك زبان كه با تريلي‌هايشان حمل قاچاق مي كردند. اين مواد قاچاق ممنوع بود، از نفت و بنزين گرفته تا مواد خوراكي، اسباب‌بازي و ... . راننده‌ها وقتي لو مي‌رفتند به اين مواد، عنوان بايرامدي‌(4) مي دادند و اين كلمه بعدها بين ما به عنوان رمز به كاررفت.

علي از آنجايي كه بچه ها را خيلي دوست داشت، پرس و جو كرد و فهميد در شهر ماكو كه نزديك مرز بازرگان است، پرورشگاهي وجود دارد. بايرامدي هايي را كه به درد بچه‌ها مي‌خورد از جمله اسباب‌بازي، خوراكي و ... را جدا كرديم، همراه علي به ماكو رفتيم و همه‌ي وسايل را تحويل پرورشگاه داديم. از آن به بعد تا زماني كه در مرز بازرگان بوديم، بايرامدي‌ها را به پرورشگاه مي‌برديم. بچه‌ها با ما مأنوس شده بودند.

در ميان‌ آن‌ها دختر بچه‌اي بود كه به علي بسيار نزديك و علاقه‌مند شده بود. ما سر اين قضيه با علي شوخي مي كرديم.

وقتي مأموريتمان تمام شد و به تهران برگشتيم، من و علي نوارهايي را كه با صداي خودمان در آن شعر خوانده بوديم و صحبت كرده بوديم، براي بچه‌هاي پرورشگاه فرستاديم.

جهاد سازندگي

تازه به تهران آمده بوديم كه يك روز علي اعلام جهاد سازندگي كرد او هر وقت ضرورتي احساس مي‌كرد، اين كار را انجام مي‌داد. اين بار مشكلي براي يكي از بچه‌هاي گروهانمان به وجود آمده بود. قبل از ماموريت ما به مرز بازرگان، پدر اصغر(5) كه بنا بود، هنگام ساختن خانه خودشان از داربست پايين افتاد. كمرش طوري صدمه ديد كه ادامه كار بنايي برايش ميسر نبود. وضعيت مالي خانواده اصغر نيز در سطحي نبود كه بتوانند بنايي از بيرون بياورند.

اصغر هم كه پسر بزرگ خانواده بود با ما در ماموريت مرز بازرگان شركت داشت. در نتيجه خانواده او چند ماه مجبور شدند در خاك و گل ناشي از بنايي نيمه كار زندگي كنند. وقتي علي موضوع را فهميد به بچه‌ها گفت: فردا جهاد سازندگي داريم. هر كي مي‌ياد، صبح ساعت 8 جلوي در پادگان آماده باشد. صبح فردا همه با لباس فرم آمده بودند. علي هماهنگ كرد و دو اتوبوس گرفت. سوار شديم و به طرف خانه اصغر كه در يكي از كوچه‌هاي باريك نظام آباد بود، رفتيم.

خانه كوچكي بود بين دو خانه. سفت كاري طبقه اول تمام شده بود و طبقه بالا مانده بود. مصالح هم از همه نوع وجود داشت.

آنجا كه رسيديم همه آستين‌ها را بالا زديم و مشغول شديم. طوري شده بود كه همسايه‌ها هم به كمك‌مان آمدند،‌چون استانبولي كم بود. براي‌مان ماهي‌تابه، طشت، لگن، ديگ بزرگ و كوچك براي پر كردن گل و آجر و ... مي‌آورند.

آن قدر زياد بوديم كه در رفت و آمدهايمان با هم برخورد مي‌كرديم. علي حواسش جمع بود. چند نفر را براي پاسداري در دو سركوچه گمارده بود تا بچه‌ها با خيال راحت كارشان را انجام دهند. آن موقع بحبوحه ترور موافقان انقلاب بود.

ما آن روز تا عصر توانستيم سفت‌كاري طبقه دوم را انجام دهيم. حسابي خسته شده بوديم اما لبخند رضايت آميز پدر اصغر، خستگي را از تن همه ما بيرون برد.

چند روز بعد، دوباره علي جهاد سازندگي اعلام كرد. اين بار همه گروهان را به سينمايي برد كه نزديك پادگان ولي عصر (عج) بود. آن موقع براي اولين بار فيلم محمد رسول‌الله (ص) را در سينما نمايش مي‌دادند.

حراست زندان اوين

ماموريت بعدي گروهان، مسئوليت حفاظت از زندان اوين بود. علي بسيار با روحيه و شاد بود. مدام دنبال بهانه‌اي مي‌گشت تا اين شادي را در جمع گسترش دهد.

يك بار همگي دور هم نشسته بوديم. من هم به ديوار تكيه داده بودم. بدنم به كليد برق خورد و چراغ اتاق خاموش شد. كليدهاي برق، پايين و نزديك زمين قرار داشت. براي روشن شدن چراغ، دوباره به كليد برق تكيه دادم.

علي كه حركتم را ديده بود. با اشاره به من فهماند كه قصد دارد با بچه‌ها شوخي كند و از من خواست تا اين كار را ادامه بدهم. من كه متوجه منظور علي شده بودم، رو به بقيه كردم و گفتم: بچه‌ها مي‌خواهيد با سوت چراغ رو روشن و خاموش كنم.

بچه‌ها اول تعجب كردند. من چراغ را روشن و خاموش كردم و همراه با آن سوت مي‌زدم. طوري ظريف كمرم را حركت مي‌دادم كه كسي متوجه نشود. بچه‌ها هيجان زده و با اصرار و تشويق از من خواستند تا ادامه بدهم. آن قدر اين كار را انجام دادم تا بالاخره لو رفتم و از بچه‌ها كتك مفصلي خوردم.

آن موقع حدود 2 هزار نفر در زندان اوين بودند. شخصيت‌هاي مختلفي با ايده‌هاي مختلف اما همه در يك چيز مشترك بودند و آن هم مخالفت با نظام جمهوري اسلامي بود.

هر شب كه علي به زندان مي‌آمد بدون استثنا با همه زنداني‌ها دست مي‌داد و احوالپرسي مي‌كرد.

يك شب ميلاد حضرت محمد (ص) بود. از طرف محمد كجويي-مسئول زندان- سفره جشني براي پذيرايي از زنداني ‌ها انداختند. به پيشنهاد علي، من و او كنار زنداني‌ها نشستيم. يكي از آنها كه استاد كاراته بود و شهرتي نيز به هم زده بود با لحني خاص به علي گفت: چه طوري جرات مي‌كني با اسلحه كنار ما بنشيني؟

علي جواب داد: اسلحه من، هفت تا تير كه بيشتر نداره. مي‌تونين منو بكشين اما مطمئن باشين كه عكستونم نمي‌تونه از اينجا بيرون بره.

او آنچنان با قدرت و صلابت اين حرف را زد كه اثرش در چهره استاد كاراته و ديگراني كه حرف او را شنيده بودند، به خوبي ديده شد.

تعدادي از زنداني‌ها جزو خلبان‌هاي شاه بودند. يك وقت خبردار شديم كه دستور آزادي‌شان از طرف بني‌صدر صادر شده است. علي به هيچ طريقي زير بار نرفت و اجازه نداد خلبان‌ها زندان را ترك كنند.

گروهي مسلح براي اجراي دستور بني‌صدر به زندان آمدند. قضيه بالا گرفت. بين ما و آنها تيراندازي شد. كار داشت بيخ پيدا مي‌كرد.

ساعت دوي نيمه شب بود كه ناصر جهرمي -فرمانده پادگان ولي عصر (عج)- شخصا به اوين آمد و از ما خواست تا از زندان بيرون برويم.

برخلاف ميلمان مجبور شديم زندان را ترك و به گروه‌هاي مسلح واگذار كنيم. چون از قبل هماهنگي نشده بود. وسيله‌اي براي بردن ما به پادگان در اختيارمان قرار نگرفت. سيصد نفر از افراد گروهان شبانه، پاي پياده خود را به پادگان رساندند.

وقتي به پادگان رسيديم صبح شده بود ناگفته نماند كه يكي از همين خلبان‌هاي آزاد شده سرهنگ معزي(6)بود.

 

1- پادگان آموزشي سپاه در شمال شرق تهران. در محل دانشگاه امام حسين فعلي.
2-پادگان سپاه در مركز تهران.
3- روستايي در مرز شوروي سابق و تركيه .افراد اين روستا همه مسلح بودند و در آن زمان توپ داشتند.
4- عيدي و سوغاتي.
5- اصغر شكيده كه بعدها شهيد شد.
6- سرهنگ معزي كسي بود كه بعدها بني صدر را از ايران به فرانسه فراري داد